فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده