بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
پر طاووس فتادهست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچکسان؟
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
به بام بر شدهام از سپیدۀ تو بگویم
اذان به وقت گلوی بریدۀ تو بگویم
بهار، سفرۀ سبزیست از سیادت تو
شب تولّد هستیست یا ولادت تو؟
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد