بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد