بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد