و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
اهل دل را شد نصیب از لطف جانان، اعتکاف
فیض حق باشد برای هر مسلمان، اعتکاف
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است