ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
شاید که به تأثیرِ دعا زنده کنند
در برزخِ این خوف و رجا زنده کنند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
بر اسب بنشین که گردِ راهت قرق کند باز جادهها را
که با نگاهی بههم بریزی سوارهها را پیادهها را
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
برگرد ای توسل شبزندهدارها
پایان بده به گریۀ چشمانتظارها
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند