روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را