تابید بر زمین
نوری از آسمان
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت