روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن