سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
با گوشۀ شالت پر پروانهها را جمع کردی
گرد و غبار کاشی صحن و سرا را جمع کردی
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است