بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست