چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش