روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
جز او بقیع زائر خلوتنشین نداشت
در کوچهباغ مرثیهها خوشهچین نداشت
در دفتر عشق کز سخن سرشار است
هر چند، قصیده و غزل بسیار است
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست