رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
نشستم گوشهای از سفرۀ همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همان وقتی که خنجر از تن خورشید سر میخواست
امامت از دل آتش چنان ققنوس برمیخاست
نباشد در جهان وقتی که از مردانگی نامی
به دنیا میدهد بیتابیِ گهواره پیغامی
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
قلب مرا نرم کرد، دیدۀ بارانیام
تر شده سجاده از اشک پشیمانیام
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
آه ای شهر دوستداشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
هرکه میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود
به منبر میرود دریا، به سویش گام بردارید
هلا! اسلام را از چشمهٔ اسلام بردارید
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه در توصیف شاعرها، نه در آواز عشّاقی
تو افزونتر از اندیشه، فراوانتر از اغراقی
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
گلهای عالم را معطر کرده بویت
ای آن که میگردد زمین در جستجویت