اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت