حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!