باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
هوا بهاری شوقت، هوا بهاری توست
خروش چلچله لبریز بیقراری توست
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
غرقِ حماسه است طلوعِ پگاه تو
خورشید میدمد ز تماشای ماه تو
باصفاتر ز بانگِ چلچلهای
عاشقِ واصلی و یكدلهای
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت