روزی شعر من امشب دو برابر شده است
چون که سرگرم نگاه دو برادر شده است
چون او کسی به راه وفا یاوری نکرد
خون جگر نخورد و پیامآوری نکرد
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم
آیینه جر حسین، برابر نداشتم
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
گر سوختهست بال و پرت فَابکِ لِلحُسِین
گر مانده داغ بر جگرت، فَابکِ لِلحُسِین
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
به زیر تیغم و این آخرین سلام من است
سلام من به حسینی که او امام من است
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
گذشته چند صباحی ز روز عاشورا
همان حماسه، که جاوید خواندهاند او را
ای همه خلق جهان، شاهد یکتایی تو
دل ما، بیتِ الهی ز دلآرایی تو
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علیاکبرتر از تو نیست
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا كجا دیدم
به هر جایی كه رو كردم، فقط روی تو را دیدم...
از خدا آمدهام تا به خدا برگردم
پس چرا از سفر کربوبلا برگردم