روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
با توام ای دشت بیپایان سوار ما چه شد
یکّهتاز جادههای انتظار ما چه شد