ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام