تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم