کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار