جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست