در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده