سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود