ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت