بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد