امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟