روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟