تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
از زمین تا آسمان آه است میدانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است میدانی چرا؟
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس