شب است و دشت، هیاهوی مبهمی دارد
ستارهسوختهای، صحبت از غمی دارد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده