غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد