ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود