روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست