ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند