بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من