میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی