مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
قیامت غم تو کمتر از قیامت نیست
در این بلا، منِ غمدیده را سلامت نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم