حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم