میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی