ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش