غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را