بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست