صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
چون حلقه دوست، روح تو را در میان گرفت
شأنت زمین نبود، تو را آسمان گرفت
در خون نشسته دیدۀ چشمانتظارها
خالیست جاده از تب و تاب سوارها
حسّی غریب میکشدم در هوای تو
ای آرزوی گمشده، جانم فدای تو
ماه مدینه رو سوی ایران میآورد؟
یا آفتاب رو به خراسان میآورد؟
غمگین زمین، گرفته زمان، تیرهگون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
آن شب که کوفه شاهد ننگی سیاه بود
در گریه آسمان و زمین تا پگاه بود
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند