دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت
جبریل گل تبسّم آورد از عرش
راهی غدیر شد خُم آورد از عرش
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
دل در صدف مهر علی، دل باشد
جانها به ولایش متمایل باشد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
تنها نه خلیل را مدد کرد بسی
شد همنفس مسیح در هر نفسی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
برخاست، که عزم و استواری این است
بنشست، که صبر و بردباری این است
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت