بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم
ای سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
ای جذبهٔ ذیالحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت