مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند