ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند