ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها