پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟